درباره وبلاگ


من اینجادلم میخوادبادنیای بی رحم دردودل کنم شمام همکاری کنید... ممنون
آخرین مطالب
پيوندها
نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 4
بازدید هفته : 3
بازدید ماه : 155
بازدید کل : 41104
تعداد مطالب : 63
تعداد نظرات : 54
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


Untitled Document
دریافت کد خوش آمدگویی

کد متحرک کردن عنوان وب

Blog Icons Random Icons Random Icons
درد و دلهایی با دنیا2
فقط برای درد و دل کردن با دنیا




شش حرف و چهار نقطه ! کلمه کوتاهيه . اما معنيش رو شايد سالها طول بکشه تا بفهمي !

 

تو اين کلمه کوچیک ده ها کلمه وجود داره که تجربه کردن هر کدومش دل شير مي خواد!

 

تنهايي ، چشم براه بودن ، غم ؛غصه ، نا اميدي ، ***جه رو حي ،دلتنگی ، صبوری ، اشک بیصدا ؛

 

هق هق شبونه ؛ افسردگي ،پشيموني، بي خبري و دلواپسي و .... !

 

براي هر کدوم از اين کلمات چند حرفي که خيلي راحت به زبون مياد

 

و خيلي راحت روي کاغذ نوشته ميشه بايد زجر و سختي هايي رو تحمل کرد

 

تا معاني شون رو فهميد و درست درک شون کرد !!!

متنفرم از هر چیزی که زمان را به یاد من میاورد... و قبل از همه ی اینها متنفرم

 

از انتظار ... از انتـــــــــــــــــــــــــــــــظار متــــــنـــــفــــــرم


چهار شنبه 22 آذر 1391برچسب:, :: 21:12 ::  نويسنده : صبا جهانگیریان

سلام دوستان برای تیم ملیمون دعا کنید توی لیگ جهانی باتیمای سرسختی افتاده لیگ جهانی خرداد 92 آغاز میشه وتیم ما با صربستان،ایتالیا ،آلمان وروسیه هم تیمیه

دعاکنید براشون.....



سه شنبه 14 آذر 1391برچسب:, :: 20:22 ::  نويسنده : صبا جهانگیریان

 



پنج شنبه 25 آبان 1391برچسب:محرم, :: 20:30 ::  نويسنده : صبا جهانگیریان
بدین وسیله من رسماٌ از بزرگسالی استعفا می دهم و مسولیتهای یک کودک هشت ساله را قبول می کنم...می خواهم به یک ساندویچ فروشی بروم و فکر کنم که آنجا یک رستوران پنج ستاره است.می خواهم فکرکنم شکلات از پول بهتر است،چون می توانم آن را بخورم!می خواهم زیر یک درخت بلوط بزرگ بنشینم و با دوستانم بستنی بخورم می خواهم درون یک چاله آب بازی کنم و بادبادک خود را در هوا پرواز دهم میخواهم به گذشته برگردم،وقتی همه چیز ساده بود،وقتی داشتم رنگها را،جدول ضرب و شعرهای کودکانه را یاد می گرفتم،وقتی نمی دانستم که چه چیزهایی نمی دانم و هیچ اهمیتی هم نمی دادم.می خواهم ایمان داشته باشم که هر چیزی ممکن است و می خواهم که ار پیچیدگی های دنیا بی چیز باشم.می خواهم دوباره به زندگی ساده خود برگردم،نمی خواهم رندگی من پر شود از کوهی مدارک اداری،خبرهای ناراحت کننده،صورتحساب جریمه و...می خواهم به نیروی لبخند ایمان داشته باشم،به یک کلمه محبت آمیز،به عدالت،به صلح،به فرشتگان،به باران...این دسته چک من،کلید ماشین،کارت اعتباری و بقیه مدارک،مال شما،من رسماٌ از بزرگسالی استعفا می دهم.


یک شنبه 14 آبان 1391برچسب:, :: 15:0 ::  نويسنده : صبا جهانگیریان

زندگي ادامه داره ...


حتي وقتي ما نباشيم

زندگي ادامه داره...


حتي وقتي نبض ساعت بخوابه رو دست ديوار


زندگي ادامه داره...


حتي وقتي رو سنگ عادت ماها خاطره نداشته باشيم


زندگي ادامه داره ...


با منو تو بي منو ما زندگي صداش بلنده


پس بيا غزل نباشيم


بيا يك حرف سروده، بيا يك نغمه روشن


زندگي ادامه داره...


چهار شنبه 10 آبان 1391برچسب:, :: 20:43 ::  نويسنده : صبا جهانگیریان

اون (دختر) رو تو یک مهمونی ملاقات کرد. خیلی برجسته بود، خیلی از پسرها دنبالش بودند در حالیکه او (پسر) کاملا طبیعی بود و هیچکس بهش توجه نمی کرد…

http://www.couponsaver.org/blog_images/throwing-a-huge-fantastic-party-on-a-budget-93.jpg

آخر مهمانی، دختره رو به نوشیدن یک قهوه دعوت کرد، دختر شگفت زده شد اما از روی ادب، دعوتش رو قبول کرد. توی یک کافی شاپ نشستند، پسر عصبی تر از اون بود که چیزی بگه، دختر احساس راحتی نداشت و با خودش فکر می کرد، “خواهش می کنم اجازه بده برم خونه…”

یکدفعه پسر پیش خدمت رو صدا کرد، “میشه لطفا یک کم نمک برام بیاری؟ می خوام بریزم تو قهوه ام.” همه بهش خیره شدند، خیلی عجیبه! چهره اش قرمز شد اما اون نمک رو ریخت توی قهوه اش و اونو سرکشید. دختر با کنجکاوی پرسید، “چرا این کار رو می کنی؟” پسر پاسخ داد، “وقتی پسر بچه کوچیکی بودم، نزدیک دریا زندگی می کردم، بازی تو دریا رو دوست داشتم، می تونستم مزه دریا رو بچشم مثل مزه قهوه نمکی. حالا هر وقت قهوه نمکی می خورم به یاد بچگی ام می افتم، زادگاهم، برای شهرمون خیلی دلم تنگ شده، برا والدینم که هنوز اونجا زندگی می کنند.” همینطور صحبت می کرد، اشک از گونه هاش سرازیر شد. دختر شدیدا تحت تاثیر قرار گرفت. یک احساس واقعی از ته قلبش. مردی که می تونه دلتنگیش رو به زبون بیاره، اون باید مردی باشه که عاشق خونوادشه، هم و غمش خونوادشه و نسبت به خونوادش مسئولیت پذیره… بعد دختر شروع به صحبت کرد، در مورد زادگاه دورش، بچگیش و خونوادش.

مکالمه خوبی بود، شروع خوبی هم بود. اونها ادامه دادند به قرار گذاشتن. دختر متوجه شد در واقع اون مردیه که تمام انتظاراتش رو برآورده می کنه: خوش قلبه، خونگرمه و دقیق. اون اینقدر خوبه که مدام دلش براش تنگ میشه! ممنون از قهوه نمکی! بعد قصه مثل تمام داستانهای عشقی زیبا شد، پرنسس با پرنس ازدواج کرد و با هم در کمال خوشبختی زندگی می کردند….هر وقت می خواست قهوه براش درست کنه یک http://mayadin.tehran.ir/Portals/0/image/1390/health/SaltShaker.jpg

مقدار نمک هم داخلش می ریخت، چون می دونست که با اینکار حال می کنه.

بعد از چهل سال، مرد در گذشت، یک نامه برای زن گذاشت، ” عزیزترینم، لطفا منو ببخش، بزرگترین دروغ زندگی ام رو ببخش. این تنها دروغی بود که به تو گفتم— قهوه نمکی. یادت میاد اولین قرارمون رو؟ من اون موقع خیلی استرس داشتم، در واقع یک کم شکر می خواستم، اما هول کردم و گفتم نمک. برام سخت بود حرفم رو عوض کنم بنابراین ادامه دادم. هرگز فکر نمی کردم این شروع ارتباطمون باشه! خیلی وقت ها تلاش کردم تا حقیقت رو بهت بگم، اما ترسیدم، چون بهت قول داده بودم که به هیچ وجه بهت دروغ نگم… حال من دارم می میرم و دیگه نمی ترسم که واقعیت رو بهت بگم، من قهوه نمکی رو دوست ندارم، چون خیلی بدمزه است… اما من در تمام زندگیم قهوه نمکی خوردم! چون تو رو شناختم، هرگز برای چیزی تاسف نمی خورم چون این کار رو برای تو کردم. تو رو داشتن بزرگترین خوشبختی زندگی منه. اگر یک بار دیگر بتونم زندگی کنم هنوز می خوام با تو آشنا بشم و تو رو برای کل زندگی ام داشته باشم حتی اگه مجبور باشم دوباره قهوه نمکی بخورم.

http://daneshnameh.roshd.ir/mavara/img/daneshnameh_up/4/41/hasda104.jpg

اشک هاش کل نامه رو خیس کرد. یه روز، یه نفر ازش پرسید، ” مزه قهوه نمکی چیست؟ اون جواب داد “شیرینه”



جمعه 21 مهر 1391برچسب:عاشقانه, :: 19:53 ::  نويسنده : صبا جهانگیریان
با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند.

وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید بشدت غمگین شد، چون دختر او مخفیانه عاشق شاهزاده بود،
دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت.

مادر گفت: تو شانسی نداری نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا.

دختر جواب داد : می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند ، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.

روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت : به هر یک از شما دانه ای میدهم،

کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گل را برای من بیاورد…

ملکه آینده چین می شود.
دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت.

سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد ، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه
گلکاری را به او آموختند، اما بی نتیجه بود ، گلی نرویید .

روز ملاقات فرا رسید ،دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار
زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند .

لحظه موعود فرا رسید.

شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود.

همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است.

شاهزاده توضیح داد : این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند : “گل صداقت”

همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند ، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود!


یک شنبه 2 مهر 1391برچسب:, :: 22:34 ::  نويسنده : صبا جهانگیریان

سلام دوستان من چندتا جمله ی زیبا براتون میزارم که امیدوارم دوستشون داشته باشین راستی نظریادتون نره:

مادر گفت: عشق يعني فرزند.

پدر گفت :عشق يعني همسر.

دخترک گفت: عشق يعني عروسک.

معلم گفت :عشق يعني بچه ها.

خسرو گفت: عشق يعني شيرين.

شيرين گفت: عشق يعني خسرو .

اما فرهاد هيچ نگفت. فرهاد نگاهش را به آسمان برد؟ باچشماني باراني. ميخواست فرياد

بزند اماسکوت کرد!‌ميخواست شکايت کند اما نکرد.

نفسش ديگر بالا نمي آمد؟ سرش را پايين آورد و رفت! هر چند که باران نمي گذاشت جلوي

پايش را ببيند! ولي او نايستاد. سکوت کرد و فقط رفت. چون ميدانست او نبايد بماند. و عشق

معنا شد!!!
 
گفت :بگو ضمایر را
گفتم: من من من من من من من
گفت: فقط من
گفتم :بقیه رفته اند….

از کسانيکه با من ميمانند سپاسگزارم

آنان بمن معناي دوست واقعي را نشان ميدهند

ازکسانيکه مرا ترک ميکنند متشکرم


آنان بمن مي آموزند که هيچ چيز تا ابد ماندني نيست . .
 
 



پنج شنبه 23 شهريور 1391برچسب:, :: 13:28 ::  نويسنده : صبا جهانگیریان

پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر

پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد!



دو شنبه 30 مرداد 1391برچسب:, :: 20:59 ::  نويسنده : صبا جهانگیریان

خدایا ...! چه خبره .....؟؟!
آرامتر ...!
نیازی به زمین لرزه نیست ...!

کاخِ آرزوهای این مردم به تلنگری هم فرو میریخت ...!!!

 



یک شنبه 22 مرداد 1391برچسب:, :: 12:53 ::  نويسنده : صبا جهانگیریان